افکار مغشوش من
سلام خوبید
من اومدم
باز با افکار متوشش و داغون خودم
اصلا نمیدونم متوشش رو درست نوشتم با نه؟
به هر حال
میدونید
میخوام امروز هرچی به ذهنم اومد بنویسم
ذهنم افکارش به هم ریخته است و نمیدونم باهاشون چیکار کنم
برا همین گفتم که حداقل با این کار یکم منظمشون کنم
پس اگه طولانی شد
SORRY
قسمت اول:
آینده:
به نظرم فکر کردن به آینده میتونه سخت ترین کار و همچنین داغون کننده ترین کار ممکن باشه میدونید چرا؟
چون هی فکر میکنید که باید چیکار کنید برای اون هدفی که دارید و هی میگید که من باید به اون برسم
ولی خودتون هم میدونید رسیدن به اون هدف خیلی سخته و امکانات اینکه برسید به اون هدف براتون فراهم نیست و دارید با چنگ و دندون برای رسیدن به اون هدف تلاش میکنید ولی میدونید که کافی نیست اینجاس که پیچ مغذتون میبره و دیگه به زمین و زمان فوحش میدید چرا چون که دیگه نمیدونید باید چیکار کنید نمیدونید که باید به چه دری رو بزنید که رو نزدید چه کاری رو باید انجام میدادید که انجام ندادید و شروع میکنید به اینکه خودتون رو مقصر بدونید ولی درواقع شما مقصر نیستید شما در واقع بازیچه دست شرایط خیلی خیلی بدی که توش هستید، هستید(چرا از دو تا هستید استفاده کردم؟ نمیدونم)
بعدی اینکه شما بسیاااااااار جاه طلبید و میخوایید در جایی که عملا پیشرفت وجود نداره دو هدفی رو دنبال کنید که اگه سخترین هدف های ممکن نباشه جزو سخت ترین هاست و WOWW دیگه میدونم چیکار کنم، نمیگم که هدف غیرممکنی هستش ولی هدف های بسیار سختی برای انجام دادن کنار هم هستن
شما بگید چیکار کنم؟
قسمت دوم:
زندگی عاطفی:
از اونجایی که اگه حداقل یکی از متن هایی که تابه حال نوشته باشم رو خونده باشید به این نتیجه میرسید که WOW چجوری یه آدم میتونه در این حد سینگل باشه
و اینکه خودم هم نمیدونم واقعا ولی دارم بهش عادت میکنم ولی نمیخوام ولی دارم عادت میکنم آههههههههههه
دیگه دارم رد میدم
دارم به این نتیجه میرسم که قراره در کنج تنهایی و در قربت بمیرم در حالی کسی نیست که دوستم داشته باشه و کنارم باشه
از بس که من شکست عشقی داغون خوردم (داغون ها) دیگه میتونم در موردش یه مجموعه کتاب بنویسم که بعد ها در اینده به کارگردانی بیاد حق ساختن فیلمش رو از ناشر بخره چون خودم مردم تا اون موقع و کسی رو هم ندارم که بهش این کتاب هام به ارث برسه
باور کنید وقتی فیلم رو ساختن میلیون میلیون دختری که علایقش مثل منه و منو درک میکنه آرزو میکنه که ایکاش تو زمان من زندگی میکرد و منو میشناخت (اعتماد به نفسم هم اصلا بالا نیست?) به هرحال
بعد میدونید بدیش کجاس؟(نمیتونم دستاز سر این مسئله بردارم، بهتون که گفتم میتونم در مورد این مسئله کتاب ها بنویسم)
تا میبینم یکی داره کم کم باهام جور میشه
و دیگه این خوبه
اوکیه
کم کم شروع میکنم که بگم اره
بیا دوستیمون رو یه پله عمیقتر کنیم و این حرف ها
از اونجایی که دوست خوبیم (میتونید از هرکی منو میشناسه بپرسید ، اینو تایید میکنه)خب همه میگن ما رو تو به عنوان دوست حساب کردیم نه چیز دیگه و من میگ خب چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
مگه من چه گناهی کردم که نباید سر کسی رو شونم باشه اینکه نباید با کسی دوستش دارم تو خیابون قدم بزنم
اینکه چرا نباید کسی منو دوست نداشته باشه؟
چرا؟
شاید اخلاقم بده نمیدونم ولی دیگه از بین این همه آدم تو این شهر بی صاحب که هرکی از هر شهری میاد یه دونه دلبر پیدا میکنه میره یه دلبر نصیب ما نمیشه ؟
یه دلبر که با هم تو خیابون دم بزنیم و اهنگ گوش کنیم و من مسخره بازی دربیارم تا اون بخنده و من از خندهای اون خندم بگیره
هعییییی
دنیا
عجب روزگار تنها کشی شده
خیلی دلم در این مورد پره و پر هست و خواهد بود
ولی
یک روز می افتد آن انفاق خوب...
قسمت سوم:
دوستان:
خب اینم هم خیلی پیچیده و در هم و برهمه
میتونم بگم در انتخواب دوست واقعا بد سلیقه ام
واقعاااااااااااا
چرا چونکه خب با متضاد ترین افرادی که میتونند نسبت به من وجود داشته باشن دوست میشم
نمیدونم شاید میخوام با اونها خلا های وجودم رو پر کنم
میگم که خیلی پیچیده است و اینکه من سعی میکنم با همه دوست باشم و با عده ای رفیق ولی بعضی وقت ها مرز میان این دو رو از دست میدم و فراموش میکنم کی دوسته و کی رفیق و این باعث میشه که باید به کی اعتماد کنم و به کی اعتماد نکنم و این بعضی اوقات دردسر ساز میشه و باعث میشه رفیق هام کمتر و دوست هام بیشتر بشن و این باعث میشه که هرروز تنها و تنهاتر بشم
و وای، وای از تنهایی که موریانه وجود و روحه که باعث هر فکر و امیدی که دارم در نطفه خفه بشه
رفقایی که دارین اینو میخونید رفیق باشید میدونید که بدون شما کسی رو ندارم و اکه بخاطر شماها نبود معلوم نبود چه اتاقاتی برای من می افتاد
قسمت چهارم:
موسیقی:
میدونید من به راحتی به راحتی 50 درصد مغزم موسیقیه ینی نمیتونم بدون اون فکر کنم بدون اون تصور کنم بدون اون کار کنم بدون اون زندگی کنم اگه موسیقی رو از من بگیرید یه مترسک زشت میشم که باد حوادث اونو به هر طرف که میخواد میبره ولی خود موسیقی روی من هم همین تاثیر رو داره ینی میتونه از نهایت انرژی و امیدواری منو به چاه افسردگی و ناامیدی ببره و این بده
خیلی خیلی بده چون انگار معتادم
معتاد آهنگ هام
بدون اون ها نمیتونم زندگی کنم
و نمیدونم چیکار کنم درموردش...
قکر کنم فعلا حالم خیلی بهتر شده و راحتتر و سبک تر شدم
مرسی که خوندین
نظراتتون رو بنویسید و تا جایی که ممکنه این مطلب رو برای دوستاتون هم بفرستید تا شاید پیدا شود دلبر
دوستدار شما
علیرضا.ن