سفارش تبلیغ
صبا ویژن

13 بدر

نظر

این اولین 13 ای هستش که از خانواده دورم و پیششون نیستم. زمانی که هنوز دبیرستانی بودم عید رو فقط بخاطر 13 دوست داشتم همه فامیل کنار هم جمع میشدیم و میرفتیم به روستای زنداییم. داییم یه پیکان داشت و البته داره هنوز که فقط برای رفتن به کوه و کمنده.  
همیشه 12 ام میرفتم خونشون و شب اونجا میخوابیدم و صبح زود ساعت 6 اینا با داییم و 2 تا پسرداییم راه می افتادیم بریم جا بگیریم تا بقیه بیان. با اون پیکان چه کارها که نکردیم.
کلا مسئله 13 بدر تو فامیل ما خیلی مهم و حیاتی بود روز ها آماده سازی قبلش. خرید گوشت و مخلفات و همه اینا 
پدر من مسئول خرید گوشت بود و البته مسئول پخت کباب در ناهار 13 بدر. به همراه مادر به عنوان مسئول خابوندن کباب های پخت شده در کره به منظور طعم دار کردن و البته گرم نگه داشتنشون تا زمان پخت همه سیخ ها. داییم هم مسئول سیخ زدن بود و چه دعوا هایی که بر سر اینکه خوب سیخ نمیکرد وجود داشت 
خانواده خالم همیشه پرحاشیه و پر از دراما بود طوری که معمولا یا با خودشون دعواشون میشد یا با یکی دیگه. فامیل ما یچیزی شبیه سریال وضعیت سفید بود همونقدر گرم و صمیمی و البته پر از دشمنی زیر پوستی. دایی کوچیکم رو هیچکس از خونوادش خوشش نمیاد چون خیلی افاده ای ان. 
فکر کنید موقع صبحونه نیمرو و املت و جیگر گزاشتن تو سفره یهو زنداییم دوتا کیک میزاشت وسط میگفت اینارو دیشب پوریا(پسر داییم هستن) درست کرده???????? خدا چه دورانی بود. اره خلاصه من بهشون میگفتم خانواده آقا وودی خوش چهره نمیدونم چرا???? 
سیزده بدر بدون چوب جمع کردن مگه میشه؟ بعد از صبحانه و ناهار تمامی مذکر ها بجز خانداییم که خدا رحمتش کنه به چند تیم مختلف تقسیم میشدن و میرفتیم تو دل طبیعت برای یافتن چوب. من با دایی باحاله و پسردایی هام با پیکان میرفتیم به این صورت که تمام صندلی هاش رو برمیداشتیم 
و رو سقف میشستیم و میرفتیم پی چوب. معمولا یه کنده رو بکسل میکردیم و بقیه چوب هارو در باربند و داخل ماشین و اندکی هم دوباره بکسل میکردیم و اینجا بود که داییم مارو تنها میزاشت و میرفت و ما 3 نفر باقی مونده بقیه چوب هارو با دست و با پای پیاده می آوردیم. 
بعد از آوردن چوب و مطمئن شدن از وجود چوب کافی نوبت به بازی دل انگیز فوتبال میشد. یعنی فوتبال هاااا همیشه هم دعوا میشد بین پسرخانداییم و پسر خاله هام تیم ها معمولا به دودسته اندرابی(فامیلی مادرم) و بقیه افراد تقسیم میشد یجورایی عرب و عجم???? 
بعد از فوتبال وقت ناهار یا عصرانه بود که ناهارو گفتم و عصرانه هم به صورت جوجه کباب بدون برنج تقسیم میشد به این صورت که اول خانم باردار بعد بچه ها از پایین به بالا آخر سر هم بقیه وظیفه پخت جوجه هم با پدر من بود. بعد از تاریک شدن هوا وقت رو نمایی از تجهیزات باقیمونده 
از چهارشنبه سوری بود پسرخانداییم همیشه امتیاز این قسمت رو ازآن خودش می‌کرد البته شاید چون مست بود خیلی براش مهم نبود چیکار میکنه?? پدر من هم یه تیم ستاره شناسی راه مینداخت و با چند نفر که من جزوشون نبودم با لیزر و چراغ قوه میرفتن کوه تا ستاره هارو ببینند. 
سکانس آخر هم که می‌شد سیب‌زمینی داخل آتیش و رقصیدن با آهنگ های خز و خیل سال ?????? اینجا تخصص پسرخاله هام در بستن ضبط بسیار کمک می‌کرد. در آخر هم نزدیک ساعت 11 12 شب پدرم به عنوان مسئول خاموش کردن آتیش آب جوشی برروی آتیش میریخت و راه می افتادیم سمت تبریز.خیلی نمیخواستم توضیح بدم دیگه شرمنده!
دوستدار شما
علیرضا.ن