سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دنیای تو ساعت چند است

نظر

همیشه گمان می‌بردم که در قصه ای هستم به زیبایی داستان در دنیای تو ساعت چند است همیشه فکر میکردم من فرهاد یروان هستم و تو گیله گل ابتهاج. می‌دانید بسیار کوته فکر بودم بسیار خوشبین. شبیه این میم های توییتری شده. من برایش فرهاد بودم ولی او هر خر دیگری را دوست داشت. البته راستش را بخواهید فرهاد فرهاد هم نبودم دوست داشتم باشم اما نبودم. البته او نیز گیله گل ابتهاج نبود. اما چیزی کم نمیشد. در ذهن من همان لحظه ای که برای اولین بار این فیلم کذایی را دیدم فهمیدم که گلی کیست. گلی نارنجی بود. و من دیوانه وار در پی او. او اما بسیار دور می‌نمود. بارها نوشتم از او. برای او. بخاطر او. می‌دانید گاهی اوقات نمی‌شود. نمی‌شود که نمی‌شود. خودت را به آب و آتش میزنی اما نمی‌شود. امان از این نشدن ها. سعی کردم. تلاش کردم خود را نزدیک کنم. چیزهایی را دوست دارم که او دوست دارد. کارهایی میکنم که در نظرم خوشایند اوست. موسیقی گوش میکنم که او دوست دارد. حتی طرز نوشتنم هم اونگونه شده است. این او که می‌گویم حسابی از خجالتم در آمده است. مگر نه اینکه باید در همه چیز نشانه های خدا باشد. پس چرا اوست که همه جاست. در او تنها یک نفر را می‌دیدم لیلا حاتمی. به همان اندازه زیبا به همان اندازه دلنشین. اما می‌گویم نه من فرهاد یروان بودم نه او گیله گل ابتهاج. نه من علی مصفا و او لیلا حاتمی. حال تنها چند چسب زخم و 3 نامه و سیگاری نیمه کشیده شده از او به یادگار مانده. و از من برای او مقدار زیادی نامه. نامه هایی که هیچوقت ارسال نشد. که ایکاش میشد. می‌دانید من دوستدار شخص اشتباهی شدم. این حرف خودش است. اما من اعتقادی به این حرف ندارم. دنیا اما شانس کافی به ما نداد. نگذاشت که من و او ما شویم. دوست داشتم ته داستانم بگویم می‌ارزید اما نه راستش را بخواهید می‌ارزید برای فرهاد است وقتی که به گیله گل میرسد. پس در اینجا نگنجد. حقیقتا نمیدانم برای پایانش چه بنویسم که خوش بیاید. بگذارید پایانش را باز بگذاریم تا بعد ها به تکمیلش اقدام کنم

دوستدار شما علیرضا.ن