سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در ستایش اینکه چقدر تنهاییم

نظر

برای مدت ها بهترین آدم جمع اطراف خودم بودم، گمان میکردم شخصیت خاص و والایی دارم که داشتم نسبت به اون افراد اما دست روزگار برای من طور دیگه ای رقم زد... دیگه بهترین آدم جمع نیستم، حتی نزدیک به حد پایین هم نیستم. تلاش میکنم اما اندک؛ نای دویدن و تلاش ندارم پذیرفتم که من اون آدمی که فکر میکردم نیستم. من اون شخصیت والایی که دوست داشتم باشم نیستم... و من این همه نیستم. شب ها در تنهایی خودم در سکوت به سر میبرم، کمی مینویسم و آهنگ گوش میکنم، هنوز هم سعی میکنم هر از چندگاهی با ماشین تایپم چیزکی بنویسم تا شاید از من قهر نکند مینویسم چون میترسم سرنوشتش مثل سازم بشه مینویسم چون که این تنها چیزیه که برام مونده. با آهنگ های کلاسیک غرق در خود میشم و با سریال های فکاهی و طنز غربی وقتم رو پر میکنم. گاهی اوقات دوست صمیمیم رو به دیدن دوستش میبرم تا شاید حداقل کار مفیدی کرده باشم. اطرافیان جدیدم عمیقا از آسایش روانی برخوردار نیستند و این موضوع نه تنها موضوع بدی نیست که بسیار پسندیده اس، بالاخره افرادی که شاید و شاید کمی پستی و بلندی روزگار را چشیده اند را ملاقات میکنم. و این موضوع اندکی از احساس دورافتادگی ام از جامعه کم میکند.

زندگی ام به گونه ایست که انگار به دو بخش تقسیم شده قسمتی در داخل و قسمتی دیگر در خارج از خانه. مسئله مهمی نیز باید به آن توجه کرد و آن اینکه خانه کجاست؟ خانه میتواند در کنار صمیمی ترین دوستتان در حال خوردن ساندویچ برروی رودخانه های فصلی میرداماد و یا در کنار او در هنگام تماشای ابر های زیبای کوه گنجنامه باشد و یا میتواند همان مکان زندگی باشد. تعریف بیشتری از خانه در ذهن داشتم که در این مقال نگنجد.

دو قسمت شده ام قسمتی در خانه و قسمتی در بیرون و همیشه در حال فرار به سمت خانه ام و هنگام رسیدن به آن احساس آرامشی موقتی به کالبد بی جانم تزریق میشود ولو اندک . این احساس آرامش انگار همانند یک سرنگ نوروبیون اثری موقتی از خود باقی میگذارد و زود از بین میرود. و من انگار که به این احساس معتاد شده ام در به در به دنبال آن میگردم. تا شاید اندک آرامشی نه به خاطر آسودگی خود بلکه به خاطر بودن با دیگران کسب کنم.

تنهایی چیز بسی زشت و غم آلودیست، به هیچ عنوان تنهایی را به عنوان یک نکته مثبت در زندگی هیچ کسی در نظر نمیگیرم. چرا که پس هنگامی که زخم شدیم چه کسی باشد که زخم هایمان را بشوید و بخیه بزند و با لبخندی دلنشین به ما بگویید که مراقب خودت باش... مگر ما چقدر توانایی تحمل این حد از غم و رنج و سختی داریم که به این ها تنهایی نیز اضافه شود. اینکه میگویند تنهایی مناسب خودسازیست حرفی بس عبس است. خود سازی برای که؟ برای عمه بزرگوارم؟؟ خود را ساختیم حال چه؟ چه کسی به ما بابت این موفقیت دل انگیز و فرح بخش تبریک میگوید؟ هیچکس؟ آیا انسان ها لزوما برای بهتر دیده شدن در نظر دیگران؛ خود را تغییر نمیدهند؟ چرا که ما با وضعیتی که در حال داریم خشنودیم اگر هم نباشیم تا زمانی که به نحوه ارتباط ما با دیگران تاثیری نداشته باشد حداقل کاری به آن نداریم. اما زمانی فرا میرسد که برای بهبود ارتباط خود نیازمندیم که تغییراتی در خود اعمال کنیم بلکه ارتباطی قوی تر و سازنده تری داشته باشیم. پس میبینیم که حتی در منزوی ترین حالت ممکن نیز نباید تنها بود. تنها نه از نظر فیزیکی که خود این مسئله بسی مهم است بلکه از نظر روحی. لحظه ای که عمیقا به این نتیجه رسیدیم که تنها هستیم برای همه ما سخت ترین و دردناک ترین لحظه های زندگیمان بوده که نمیخواهیم حتی لحظه ای دوباره از آن را زندگی کنیم. تنهایی چیز بسی زشت و غم آلودیست....

پس نه تنها، تنهایی را نمی ستایم بلکه آنرا نکوهش میکنم. بابت تمام روزهای سیاهی که بر زندگی همه ما ایجاد کرد. برای تمام خبر هایی که باید به اطلاع دیگری میرسید اما نرسید. برای تمام اشک هایی که در تنهایی ریخته شد و نبود کسی برای پاک کردن اشک‌ها و در آغوش کشیدنمان ....

 

امیدوارم که هیچوقت تنها نباشید....



13 بدر

نظر

این اولین 13 ای هستش که از خانواده دورم و پیششون نیستم. زمانی که هنوز دبیرستانی بودم عید رو فقط بخاطر 13 دوست داشتم همه فامیل کنار هم جمع میشدیم و میرفتیم به روستای زنداییم. داییم یه پیکان داشت و البته داره هنوز که فقط برای رفتن به کوه و کمنده.  
همیشه 12 ام میرفتم خونشون و شب اونجا میخوابیدم و صبح زود ساعت 6 اینا با داییم و 2 تا پسرداییم راه می افتادیم بریم جا بگیریم تا بقیه بیان. با اون پیکان چه کارها که نکردیم.
کلا مسئله 13 بدر تو فامیل ما خیلی مهم و حیاتی بود روز ها آماده سازی قبلش. خرید گوشت و مخلفات و همه اینا 
پدر من مسئول خرید گوشت بود و البته مسئول پخت کباب در ناهار 13 بدر. به همراه مادر به عنوان مسئول خابوندن کباب های پخت شده در کره به منظور طعم دار کردن و البته گرم نگه داشتنشون تا زمان پخت همه سیخ ها. داییم هم مسئول سیخ زدن بود و چه دعوا هایی که بر سر اینکه خوب سیخ نمیکرد وجود داشت 
خانواده خالم همیشه پرحاشیه و پر از دراما بود طوری که معمولا یا با خودشون دعواشون میشد یا با یکی دیگه. فامیل ما یچیزی شبیه سریال وضعیت سفید بود همونقدر گرم و صمیمی و البته پر از دشمنی زیر پوستی. دایی کوچیکم رو هیچکس از خونوادش خوشش نمیاد چون خیلی افاده ای ان. 
فکر کنید موقع صبحونه نیمرو و املت و جیگر گزاشتن تو سفره یهو زنداییم دوتا کیک میزاشت وسط میگفت اینارو دیشب پوریا(پسر داییم هستن) درست کرده???????? خدا چه دورانی بود. اره خلاصه من بهشون میگفتم خانواده آقا وودی خوش چهره نمیدونم چرا???? 
سیزده بدر بدون چوب جمع کردن مگه میشه؟ بعد از صبحانه و ناهار تمامی مذکر ها بجز خانداییم که خدا رحمتش کنه به چند تیم مختلف تقسیم میشدن و میرفتیم تو دل طبیعت برای یافتن چوب. من با دایی باحاله و پسردایی هام با پیکان میرفتیم به این صورت که تمام صندلی هاش رو برمیداشتیم 
و رو سقف میشستیم و میرفتیم پی چوب. معمولا یه کنده رو بکسل میکردیم و بقیه چوب هارو در باربند و داخل ماشین و اندکی هم دوباره بکسل میکردیم و اینجا بود که داییم مارو تنها میزاشت و میرفت و ما 3 نفر باقی مونده بقیه چوب هارو با دست و با پای پیاده می آوردیم. 
بعد از آوردن چوب و مطمئن شدن از وجود چوب کافی نوبت به بازی دل انگیز فوتبال میشد. یعنی فوتبال هاااا همیشه هم دعوا میشد بین پسرخانداییم و پسر خاله هام تیم ها معمولا به دودسته اندرابی(فامیلی مادرم) و بقیه افراد تقسیم میشد یجورایی عرب و عجم???? 
بعد از فوتبال وقت ناهار یا عصرانه بود که ناهارو گفتم و عصرانه هم به صورت جوجه کباب بدون برنج تقسیم میشد به این صورت که اول خانم باردار بعد بچه ها از پایین به بالا آخر سر هم بقیه وظیفه پخت جوجه هم با پدر من بود. بعد از تاریک شدن هوا وقت رو نمایی از تجهیزات باقیمونده 
از چهارشنبه سوری بود پسرخانداییم همیشه امتیاز این قسمت رو ازآن خودش می‌کرد البته شاید چون مست بود خیلی براش مهم نبود چیکار میکنه?? پدر من هم یه تیم ستاره شناسی راه مینداخت و با چند نفر که من جزوشون نبودم با لیزر و چراغ قوه میرفتن کوه تا ستاره هارو ببینند. 
سکانس آخر هم که می‌شد سیب‌زمینی داخل آتیش و رقصیدن با آهنگ های خز و خیل سال ?????? اینجا تخصص پسرخاله هام در بستن ضبط بسیار کمک می‌کرد. در آخر هم نزدیک ساعت 11 12 شب پدرم به عنوان مسئول خاموش کردن آتیش آب جوشی برروی آتیش میریخت و راه می افتادیم سمت تبریز.خیلی نمیخواستم توضیح بدم دیگه شرمنده!
دوستدار شما
علیرضا.ن


به فرض این خونه خراب شه

نظر

میدونید ایندفعه میخوام بی مقدمه برم سر اصل مطلب. راستش نه نمیتونم پس سلاااام چطورید با آخرین روز های سال 1401 چه میکنید؟ انگار همین دیروز بود که راجب به اینکه آیا سال 1400 شروع قرن جدیده یا آخرین سال قرن قدیم قبلی! میبیند چقدر زود میگذره! پوووف به هر حال زمان خیلی سریع داره میگذره حواسمون باشه تو این مدت زمان باقی مونده چه کارها میکنیم با کی ها همراه میشیم و وقتمون برا چه کسایی صرف میکنیم. این حرف رو میزنم اما عمل؟ فکر نکنم. من همیشه همون ادم همیشگی میمونم؛ همون علیرضا همون نوجونی که نمیدونه باید چیکار. راستش بعضی وقت ها به این فکر میکنم که نکنه همه ادم ها همین حس رو دارن، یعنی اینکه نکنه همه واقعا نمیدونن دارن چیکار میکنن و ققط دارن مسیر رو میان بدون توجه به مسیر، فکر به ای مسئله بعضی وقت ها آرومم میکنه اینکه بدونم تنها نیستم. اینجارو میخوام از یکی از دوستان به شدت عزیزم نقل کنم که اونهم از پیکاسو نقل قول میکنه 

چه کسی چهره انسان را به درستی می بیند: عکاس، آینه یا نقاش؟

راستش به نظرم این خیلی سوال قشنگیه. واقعا چه کسی میتونه درک درست و صحیحی از ما داشته غیر از خود ما، چونکه حتی صمیمی ترین افراد زندگی ماهم، همچون ما زندگی نکردن پس واقعا مارو نمیشناسن ادم که بهش فکر میکنه میبینه که چقدر مسئله عجیبیه ولی اینجارو داشته باشید. هرکسی چیزی رو تو شما بیشتر میبینه که دوست داره اینجا از کتاب مردی که میخواست خوشبخت باشد نقل قول میکنم

باورهایمان به ما امکان تفسیر واقعیت را میدهد

میدونید منظورش چیه، شاید طبیعت حقیقی ما اونچیزی که مردم میبینن نیست. چون باور های مردم دیدشون نسبت به اطراف رو شکل میدن و همین باعث میشه چیز هایی رو در افراد بیشتر و کمتر ببینند. پس میبینید انکه حس کنیم توسط دیگران درک نشدیم خیلی طبیعیه چون واقعیتش هم همینه هیچکس مارو تو دنیا درک نمیکنه. چون اصلا امکان نداره؛ برا اینکار اون ادم از لحظه تولد تا اون لحظه رو جای ما زندگی کرده باشه تا بتونه به درستی شرایط مارو بفهمه. تمام این حرف هارو زذم که بگم اشکالی نده اگه تنهاییم اشکالی نداره اگه احساس میکنیم کسی درکمون نمیکنه، تا زمانی که هنوز خودمون به خودمون ایمان داریم میتونیم به جلو بریم و از مسیر لذت ببریم هرچند که اشتراک گذاشتن این مسیر با یک نفر دیگه میتونه براستی مسیر رو برامون لذت بخش تر بکنه ولی همونطور که گفتم تازمانی که به خودمون ایمان داشته باشیم میتونیم به مسیرمون ادامه بدیم. حالا چی میشه اگه ایمانمون رو نسبت به خودمون از دست بدیم، میدونید که منظورم چیه؟ اینکه دیگه خودمون رو نشناسیم... اینکه برای خودمون یه ادم غریبه بشیم. این خیلی اتفاق مهمیه برای هر انسان، به نظرم اگه این اتفاق افتاد که حتمی می افته. بهتره از پیمودن دست برداریم. صبر کنیم؛ ببینیم که چی شد به اینجا رسیدیم جی شد که اصلا به این آدمی که الان نمیشناسیمش تبدیل شدیم، سعی کنیم بشناسیمش. باهاش اخت بگیریم و با خودمون رفیق شیم. چون مسیر زندگی انقدر مهم هست که حتی اگه تو مسیر توقف کنیم چیزی نمیشه البته توقف به شرط حرکت دوباره. ما که نمیخواییم همیشه یه جا درجا بزنیم. میخواییم؟ روز ها میان و میرن و در آخر سر این ماییم که برا خودمون میمونیم. در انتهای مسیر این ما هستیم که باید به پشت سر نگاه کنیم و مسیر طی شده رو بنگریم. اونجاس که باید از مسیر طی شده راضی باشیم تو انتها ما به این فکر نمیکنیم که کجا ایستادیم فقط به قدم های طی شده نگاه میکنیم...

امیدوارم همیشه خودمون رو بشناسیم...

به وقت بیست و ششم اسفند ماه یک هزار و چهارصدویک هجری شمی ساعت 22230 تبریز، ایران



در دنیای تو ساعت چند است؟

نظر

سلام!

در دنیای تو ساعت چند است؟ شاید این اسم براتون هیچ معنی خاصی نداشته باشه یا شاید اگه یکم فیلم ایرانی نگاه کرده باشید اسمش رو به گوشتون خورده و یا حتی دیده باشیدش. البته که پیشنهاد من به شما اینه که حتمی ببینیدش فیلمی سراسر عشق و محبت و البته شهر زیبای رشت و خدا چقدر این فیلم برای من زیبا بود. میدونید من با این فیلم جوری ارتباط برقرار میکنم که تا به حال با هیچ فیلمی ارتباط برقرار نکردم. فیلم راجب یه عشقه پاکه عشقی که میمونه و یه طرف قصه ما طول میکشه که بفهمتش. از داستان بگذریم که اصلا خوب نیست تعریفش کنم چون حتمی باید ببینیدش. در دنیای تو ساعت چند است چرا حس خوبی بهم میده؟ میدونید من هیچوقت هیچکس رو انقدر عمیق و دردناک دوست نداشتم و حتی فکر کردن به این مسئله که چی میشه اگه عاشق یه نفر بشم اون هم به این شدت منو خوشحال میکنه ولی به این هم فکر میکنم که آیا من میتونم این حجم از درد عشق رو تحمل کنم؟ آیا میتونم انقدر طولانی کسی رو دوست داشته باشم. همین میترسونه منو و البته همزمان هیجان زده ام میکنه! اینکه واقعا ممکنه یروزی یجوری ینفر رو انقدر و اینچنین دوست داشته باشم؟ حتی فکرشم قشنگه بقول شاعر

مشکلم؛ بختِ بد و تلخی ایام نیست…
مشکلم؛ پوشوندن پینه ی دستام نیست!
مشکلم نون نیست , آب نیست , برق نیست
مشکلم؛ شکستنِ طلسمِ تنهایی ست

امیدوارم یکی رو پیدا کنید که اخرش بهش بگید هی راستی در دنیای تو ساعت چند است

دوست دار شما

علیرضا




چی شد که به اینجا رسیدیم!

نظر

هی سلام خوبید!

من که واقعا خوب نیستم در واقع فکر کنم کسی خوب نیست، چون خوب بودن تو این روزها یعنی جدا بودن یعنی تافته جدابافته یعنی بی خبری، و اینا خوب نیستن! به هر حال امیدوارم این شب سیاه و تاریک از سر هممون بگذره و بتونیم تو آسایش و آزادی بتونیم مرد و زن کنار هم زندگی کنیم!

اما بعد

واقعا چی شد که به اینجا رسیدیم! از 67 گذشتیم 78 ،88، 96، 98 همه اینا اومدن و رفتن ولی هیچ وقت مردم انقدر امید نداشتن، امید به چیز بهتر، میدونید نظر خودم اینه که قبلا نظراتمون مبنی بر اصلاح بود ولی الان نه واقعا الان دیگه کسی به اصلاح فکر نمیکنه، خود من از پرواز 752 دیگه امیدم رو از دست دادم و عطاش رو به لقاش بخشیدم و دیگه رهاش کردم. از همون روز برنامه ام رو گذاشتم رو رفتن، رفتن و ساختن یه زندگی اون گوشه دنیا بدور از این هیاهو و فشار، بدور از تحریم بدور از نگاه جنسیتی، تو راهم هم خب موفق بودم، ولی الان که دارم میبینم و اتفاقات رو میشنوم بیشتر از همه به این بیت از شعر سرود زن مهدی یراحی میرسم

سفر چرا؟

بمان و پس بگیر!

هر دفعه که اینو میشنوم واقعا موهای بدنم کامل سیخ میشه و یه حس امید و مملو از خشونت ناشی از هزاران هزاران دلیل تو بدنم جاری میشه! یاد اون تیکه از فیلم رستگاری از شاوشنگ می افتم که میگفت

یادت باشه رد، امید چیز خوبیه، شاید بشه گفت بهترین چیزهاست و چیزهای خوب هیچ وقت نمی‌میرند

پس هموطن امید رو از یاد نبر! مطمئن باش یروزی که خیلی نزدیکه جشن میگیریم! جشن آزادی

برای زن زندگی آزادی

مرد میهن آبادی

 

دوستدار شما

علیرضا.ن