برای که مینویسیم
مینویسیم، برای که؟ نمیدانم. گاهی اوقات تنها میخواهیم بنویسیم، آنقدر بنویسیم که دیگر چیزی نباشد برای نوشتن. نوشتن گاهی از روی خشم است و گاهی از روی غم؛ اما میدانید همیشه عمیقترین و سیاهترین نوشته های هر فرد در هنگام تنهایی اوست. تنهایی باعث میشود که شما به چیزهایی فکر کنید که در واقع در عمق مغز شما پنهان شدهاند و شما به آنها نیازیندارید، در واقع در زندگی روزمره خود به آنها نیازی ندارید. این فکرها همانهایی هستند که در واقع ما از آنها گریزانیم. همانهایی که باید در موقع مناسب به آنها رسیدگی میکردیم ولی با بیان اینکه این نیز بگذرد از آنها گذشتیم و فکر نکردیم که این نیز بگذرد ها یک روز میآیند و گلوی مارا خواهند فشرد. میدانید هم اکنون که این متن را مینویسم همانطور که احتمالا حدس زدهاید تنها و غمگینم اما میدانید براستی نمیدانم برای چه و همین موضوع باعث میشود که درمان آن اگر غیرممکن نباشد بسیار سخت است. در ریاضیات میگویند (بله میدانم در رشتههای دیگر هم همین را میگویند) فهم مسئله خودش 70 درصد مسیر حل مسئله است. تا زمانی که متوجه نباشید که مشکل چیست نمیتوان آن را حل کرد. حال وقتی میگویم که نمیدانم دقیقا از چه چیزی غمگینم مسئله های متفاوتی به ذهنم میآیند همچون مشکلات رفتاریااام و یا مشکلات ذهنی و روحیام. میدانید خودم میدانم که زمان زیادیست که با افسردگی سر میکنم اما این مریضی بی خود انگار که نمیخواهد که از جسم و روحم خارج شود و مرا کاملا در خود غرق نموده. و من با اینکه دوستانی به شدت خوب و دلنشین در اطرافم دارم ولی عمیقا احساس تنهایی میکنم و این تنهایی همچون سیاهچالهای عمیق در درون روحم دارد تمام من را میدمد. همچون فیلم Every thing every where at once البته نیاز است که بگویم هیچگاه از این اثر سینمایی خوشم نیامده و تنها به عنوان مثال در اینجا استفاده شده است. میدانید انگار که آن قسمت از روحم که مسئول بهبود خود است اولین چیزی است که در این سیاه چاله کشیده شده. تمام چیز های ممکنه را امتحان میکنم. به سفر میروم. وقت بیشتری با خانواده میگذرانم، با دوستان خود صمیمانهتر رفتار میکنم اما باز هم تنها یک ماسک از خوشرویی در صورت دارم و هنگامی که به اتاق خود میرسم انگار پرده های نمایش را پایین کشیده اند و میتوانم آن شخصیت زشت و حال به هم زن خودم باشد. آن ورژن از خود که دوست ندارم هیچکس آن را ببیند. نمیدانم شاید همه ما این شخصیت را داریم. نمیدانم واقعا دیگر ذهنم توان یاری ندارد. گاهی اوقات براستی می پذیرم که انسان خوبی نیستم. دلیلش را نمیدانم. میدانید همچون انسانهای درمانده دارم صحبت میکنم. که البته در این لحظه به راستی درمانده هستم. من تنها یک بازیگر بسیار قوی هستم برای همین است که تمام تلاش های دوستانم برای بهتر کردن حالم بی اثر است. در واقع خودم نیز خود اصلی که دارم میگویم را نمیشناسم. اما تعریفش را شنیدهام. میدانید خود واقعی ام چیزی که واقعا هستم با چیزی که خودم فکر میکنم باید باشد فرسنگ ها فاصله دارد مشکل چیست؟ چرا آنگونه که میخواهیم نیستیم؟ من فکر میکنم برای این است که خود را گول میزنیم. فکر میکنیم توانایی های بالاتری داریم فکر میکنیم ما تمام آنچه دیگران میگویند هستیم اما در واقع ما تنها یک نمایش بسیار قوی از یک آدم متوسطی هستیم و همین ترس از متوسط بودن است که باعث میشود از خودمان بدمان بیایید چراکه بیایید صادق باشید. هیچکس انسان های متوسط را به خاطر نخواهد سپرد و همه ما میخواهیم به نوعی در یاد ها بمانیم. شاید بگویید نه ما اینگونه نیستیم. که خب نظر شما نظر شماست و نظر من نظر من است. به نظرم تا اینجا کافی است. نه اینکه چیزی برای نوشتن نباشد که حرف برای گفتن بسیار است. اما مجالی برای گفتن آن نیست. پس بدرود تا زمانی دیگر.